Powered By Blogger

۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

اجرای ۵ سال حکم تعزیری برای یاشار دارالشفا، کسی که پایان نامه خودش رو به میرحسین تقدیم کرد




یاشار همونیه که پایان نامه ش رو به میرحسین تقدیم کرد...
"من این پایان نامه رو تقدیم می کنم به اراده های پاکی که بیش از 19 ماه حبس خانگی رو تاب آوردن و حاضر به هیچ معامله ای نشدند"

دلم می ‌خواهد از چیزهای ساده حرف بزنم.....
از اینکه حالم خیلی خوبه
که حس یه تجربه جدید رو دارم
تا رفتن به استقبال یک فاجعه......
خیلی مهم نیس که چند ساعت بعد
چند روز بعد یا چند ماه بعد، چه اتفاقایی بیفته یا نیفته
هنوزم فکر می کنم نباید چیز سختی باشه
نه نـــــیـــــســــت. . . . .
نه نـــــیـــــســــت. . . . .
نه نـــــیـــــســــت

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

تقدیم به بهنود رمضانی که آوای صدایش بر جان هایمان جاودانه شد



تقدیم به بهنود رمضانی که آوای صدایش بر جان هایمان جاودانه شد

برادرم تولدت مبارک

چند روز است که مدام کارت دعوت تولد برایم می فرستند. مثل همه ی نامه ها و کارت ها باز می کنم، نگاه می کنم، می خوانم. از اول، دوباره، این بار چند باره، پشت سر هم می خوانم و می خوانم و می خوانم. سطور کارت جلوی چشمانم رژه می روند. اما صورت صاحب جشن؟ نمی دانم چرا فکر می کنم آشناست اما صاحب جشن گم شده، شبی از خانه رفته و دیگر هیچ وقت بازنگشته، چشمان صاحب جشن انگار بسته شده. صاحب جشن دیگر در چشم های دوربین نمی کند و نمی خندد، صاحب جشن دیگر زخمه ای بر دل تنگ خودش و سازش نمی زند و آواز شورانگیز سر نمی دهد، آخ صاحب جشن...

سرم داغ می شود، در پاکت را می بندم و به گوشه ای پرتابش می کنم اما دلم تاب نمی دهد و باز هم نگاهش می کنم، به چشمان خندان و لرزان صاحب جشن زل می زنم. دلم هری می ریزد، انگار از بلندای بلندی به قعر دره ای سقوط می کنم. این بار دیگر چاره ای ندارم باید کاری کنم، آخر چشمانم بس که خیره به دعوت نامه و چشم ها ماند، بی فروغ شد. در پاکت را می بندم و می گذارم همچون بقیه ی دعوت نامه ها، بقیه ی چشم ها، همچون بقیه ی نگاه ها در گوشه ی دل پردردم چمباتمه بزند، تا به ابد و برای همیشه.

به ماندن در دلم بسنده نمی کند، چشمانش بدجوری ازم دل ربایی می کنند و این بار من هم مدهوش می شوم از غمزه ی آن نگاه ها، هر طور هم سعی می کنم از شیطنت شان فرار کنم نمی توانم و در نهایت بازی را می بازم، دلم را هم. انگار او هم داستان دل نازکم را می داند. ردپای چشمانش می ماند روی دلم، روی چشمان ترم، روی گونه هایم.

می نشینم روبرویش، شش دونگ حواسم جمع. شروع می کند به صحبت کردن؛ از روزهای تلاش و شب های بی خوابی، از امید های دیروز و حسرت های فردا، از درس فیزیک که عاشقش بود و باور قبولی دانشگاه، از نت های موسیقی و دست های نرم و گرمش بر گیتار و پیانو، از تمام اینها می گوید. آن قدر می گوید و می گوید که گذر زمان را بر گردی ساعت حس نمی کنم. می پرسد خسته نشدی؟ می گویم نه، هر چه دلت خواست بگو. می گوید: آخر چشمانت؟ می گویم: بگو، فقط دوست دارم بشنوم. دوباره از یکی بود یکی نبود شروع می کند و می گوید؛ از فوت شمع تولد و روزهای خوش کودکی، از خوشحالی اش با دیدن اسمش در روزنامه، از روزهای خوابگاه و دانشگاه و دوستانش، از دلتنگی شب های پاییزی در شهری غریب می گوید. می پرم میان کلامش و می گویم این یکی را خوب می فهمم. می خندد و نظر بازی می کند با آن نگاه های آتشین و من آب می شوم، نمی فهمم از فریب آن نگاه هاست یا از یادآوری روزهای پاییزی غربت خودم. می گوید حواست با من نیست، می گویم هست، اصلاً همه ی وجودم با توست. باز هم می خندد و این بار من می سوزم. آن قدر از روزهای خوب دانشگاه می گوید و می گوید تا می رسد به برادر کوچکتر و شیطنت هایش، همه ی وجودم پر از عشق کودکی می شود. می رسد به پدر و مادر و دلتنگی هایشان، یهو قلبم شروع می کند به تند طپیدن، احساس می کنم تحمل شنیدن اینها را دیگر ندارم. کاش می گفتم بس کن، دیگر نمی خواهم بشنوم اما در میان طلایی نگاهش قفل شده بودم. می گوید حواست با من نیست، می گویم هست، اصلاً همه ی وجودم با توست.

از مادر می گوید از آن شب، از سه شنبه ای که هیچ وقت به چهار شنبه نرسید، از سه شنبه ای که رفت و او را با خود برد و سیاهی اش ماند برای دیگران، از گریه های مادر می گوید و شانه های پدر که سعی می کردند در سکوت بالا و پایین بروند تا به غرور مردانه اش بر نخورد، اما باز هم از مادر می گوید که دلش پر می کشید برای آخرین وداع تا آغوش گرم مادرانه اش را برایش باز کند اما دلش تاب نداد و حسرت گرمای آغوش ماند برای روسیاهی گرگ های این شهر درندشت. می گفت و می گفت، از مادر می گفت و من آب می شدم و آب می شدم. از دل پردرد مادر می گفت، از اینکه دلش تنگ اوست، از اینکه مادر هر روز دست هایش را به سویش دراز می کند اما دست های او به آن دست های پردرد نمی رسند. آن قدر از مادر می گوید و می گوید تا دیگر از من چیزی باقی نمی ماند، همه ی وجودم آب می شود و به زیر زمین می رود. می گوید، حواست با من نیست هنوز پدر مانده، تو دیدی پدر چه کشید لحظه ی آخر؟ تو دیدی پدر تا شد وقتی پاره پاره شده ام را دید؟ تو دیدی پدر چگونه پیر شد؟ تو دیدی نم چشمان مات زده اش را؟ چیزی از من نمانده بود تا پاسخی دهم. ساکت نگاهش می کنم. می خندد، حواست با من نیست، می خندم، همه ی وجودم با توست. منتظر بودم بگوید از زخم ها و دردها، چوب ها و ضربه ها، منتظر بودم بگوید از قلب پاره پاره، روح تکه تکه، منتظر بودم بگوید از پیکر تب دار و خونین اش اما هیچ نگفت. هر چه گفت از دوری بود و دلتنگی، از مادر بود و دل داغ دیده اش، از پدر بود و شانه های لرزانش، از برادر کوچکتر بود که کودکی اش را به دست باد سپرده بود و زود بزرگ شده بود. می خندد، حواست با من نیست، می خندم، همه ی وجودم با توست...

28/6/90



۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

طوفانِ توعییت برای آزادی نرگس محمدی

رهسا نیوز: گروهی از فعالان شبکه‌های مجازی برای جلب توجه افراد بیشتری به شرایط وخیم نرگس محمدی در زندان، تصمیم به ایجاد یک «توفان توئیت» در شبکه‌ی مجازی توییتر گرفته‌اند.
گروهی از فعالان شبکه های مجازی برای متوجه کردن افراد بیشتری به شرایط وخیم نرگس محمدی در زندان تصمیم به ایجاد یک «توفان توئیت» در شبکه ی مجازی توییتر گرفته‌اند.
این توفان آگاهی‌رسان در شامگاه چهارشنبه ۷ تیرماه  برابر با ۲۷ ژوئن بر پا خواهد شد که ساعت مشترک آن از سوی برنامه ریزان آن چنین بیان شده:تهران(۲۳:۳۰) نیویورک(۳ بعدازظهر) کالیفرنیا(۱۲ظهر) اروپای مرکزی ( ۹ شب ) و  لندن(۸ شب) .
در توفان توییت کاربران این رسانه ی اینترنتی هماهنگ با هم در یک هنگام، متن مشترکی را منتشر می‌کنند و با توجه به اینکه هر کاربر با ده ها و شاید صد ها کاربر دیگر در سراسر جهان در تماس باشد، پیام ارسالی گستره ی بزرگی را پوشش خواهد داد.
نرگس محمدی نایب رییس کانون مدافعان حقوق بشر ایران برای اجرای حکم ۶ سال زندان، اردیبهشت ماه گذشته در شهرستان زنجان بازداشت و به تهران منتقل، اما پس از مدتی او را به زندان زنجان که شرایط بسیار نامناسبی دارد انتقال دادند.
وی یکشنبه ۴ تیر ماه با انتشار نامه ای سرگشاده خطاب به دادستان تهران آشکارا مسئولیت مرگ تدریجی خود را متوجه حکومت و مسوولان دانست.
این فعال مدنی سرشناس بار نخست در جریان کودتای انتخاباتی سال ۸۸ بازداشت شد و به دلیل ابتلا بیماری فلج عضلانی آزاد شد که بار دیگر پس از موفقیت همسرش ( تقی رحمانی) به خروج از ایران بازداشت شد.
نرگس محمدی دو کودک دوقلوی ۵ ساله به نام کیانه و علی دارد که با خروج اجباری پدر از ایران و بازداشت مادر زیر شدید ترین فشارهای روحی و روانی قرار گرفته‌اند.

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

سنگ قبر شهید بهنود رمضانی+عکس




در آمیختن خون پاکت با شعله های سرخ آتش چهارشنبه سوری سال ۸۹ نشانی گشت از ناپاکی و ستم نامردی این روزگاران، آفرینت باد
زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست
بلکه زنده شهیدی است که خاکش به فناست و نامش فروغی جاودان
جان فدا بهنود رمضانی قرا دانشجوی مهندسی میکانیک دانشگاه نوشیروانی بابل

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

پدر بهنود: این کشتار یکجا باید قطع شود. ما اهل انتقام گیری نیستیم اما باید مشخص شود آمرین چه کسانی هستند؟





جرس: بهنود رمضانی دانشجویی است که در چهارشنبه‌سوری سال گذشته بر اثر ضربات باتوم نیروهای بسیج به شهادت رسیده است و پزشک قانونی نیز ضربات سخت به سر او را تایید کرده است. اینک پدر و مادر این شهید جنبش سبز در آستانه اولین مراسم سالگرد فرزند خود از دردها و پیگیری های خود می گویند.

حوری گلستانی در خصوص روند پرونده کشته شدن فرزندش به "جرس" می گوید: "بعد از نزدیک به یک سال هنوز قاتل شناسایی نشده و به نتیجه ای نرسیده ایم. پرونده هنوز باز است و هر بار که مراجعه می کنیم بازپرس و قاضی تغییر کرده و هر بار یک پروسه ی جدید برای ما باز می کنند و با پیگیریهای فراوان پدرش پرونده را به جریان می اندازیم. دیگر نمی دانیم به کجا رجوع کنیم؟ از خدا می خواهم این روزها برای خودشان اتفاق بیفتد و اینها را تجربه کنند تا بفهمند ما چه می کشیم. تا دیگر این اتفاقات تکرار نشود."

جعفر قلی رمضانی، پدر بهنود با تاکید بر اینکه ما طبق عرف جامعه در همان روستای شهرستان قائم شهر که بهنود را دفن کرده ایم مراسم برگزار می کنیم تصریح می کند: "اما ما می خواهیم بدانیم گناه این بچه ها چه هست؟ آمرین آن و انجام دهنده قتل فرزندم کیست ؟ تمام منطقه ها از نظر امنیتی تقسیم بندی شده و مشخص شده که این منطقه مثلا زیر نظر کیست چطور می شود که نفهمند چه اتفاقی افتاده؟ حالا اینها می خواهند قبول نکنند. ما که این را می فهمیم و همه هم این را می دانند. چون نمی خواهند زیر بار این فضاحتی که زده اند بروند و کارشان هیچ توجیهی ندارد، قبول نمی کنند. همه مشخصات ماشین و شماره آن را دادیم. می گویند ماشین پیدا نشده، مگر ممکن است یک سمند سفید به شماره پلاک 44ایران-246س61 پیدا نشود؟! چطور است که از یک چراغ قرمز رد کنیم سریع ماشین را پیدا می کنند و جریمه می زنند حالا این ماشین پیدا نمی شود؟! همه می دانند قضیه چیست. خودشان هم می دانند. حالا چطور می خواهند توجیه کنند خودشان می دانند و وجدانشان! ما برای آگاهی بخشی جامعه پیگیری می کنیم و امیدواریم تا برای هیچ جوانی این مسائل پیش نیاید. بخدا حق مردم ما این نیست.
حتی من خواهان از بین رفتن قاتل فرزندم هم نیستم فقط می خواهم بدانم از کجا دستور گرفته اند؟ و چرا فرزندم را کشتند؟"

مادر این شهید سبز با دلتنگی ادامه می دهد: "این روزها که به سالگردش نزدیک می شویم حال و روز خوبی نداریم. داغون داغون هستیم. تمام خاطراتش جلوی چشمم می آید باورکردنی نیست به همین راحتی بچه ات را بکشند، آخر به چه جرمی؟ به چه گناهی؟ مگر بچه من چه کرده بود؟ حد اقل پاسخ دهند که بچه من چه کرده بود؟ نزدیک به یک سال می گذرد اما فکر می کنم همین دیروز این اتفاق افتاده و نمی توانم مرگ بهنودم را باور کنم. هر روز هم که با بی تفاوتی و عدم پاسخگویی آنها مواجه می شویم. همین باعث می شود که کینه ام نسبت به آنها بیشتر شود. اینهمه زحمت برای بچه ام کشیدم بزرگش کردم به همین راحتی بی گناه او را از بین ببرند. پس این نماینده ی حقوق بشر چه می کند؟ ما که هیچ اقدامی از طرف او ندیدیم هیچ کاری برای این بچه ها نکرده است."

گفتنی است خانواده بهنود رمضانی بدنبال به نتیجه نرسیدن پیگیری های خود با ارسال نامه ای به احمد شهید گزارشگر ویژه حقوق بشرسازمان ملل در امور ایران، از او خواسته اند با توجه به اینکه پیگیری های آنها در داخل به هیچ نتیجه ای نرسیده است، حقوق پایمال شده آنان را پیگیری کند.

مادر شهید رمضانی با تاکید بر کشته شدن فرزندش توسط بسیجی ها خاطر نشان می می کند: "اینها در رسانه هایشان گفته اند که بهنود بر اثر ترکیدگی ترقه کشته شده در صورتیکه دوستانش با او بودند و مردم محله هم شاهد بودند و در آگاهی هم شهادت دادند که موتورسوارها به مردم حمله می کنند و بهنود را با شوکری می زنند بعد که بهنود شل می شود و به زمین می افتد چند نفری به سرش می ریزند و با شوکر و باتوم او را می زنند بعد با ماشین فرار می کنند. کلیه و کبدش داغون شده بود و یک پارگی به اندازه ی هجده سانتی متر در کنار پهلویش بود تمام عکسهایش وجود دارد و پزشکی قانونی خانم واعظی تایید کرده که مرگ بر اثر ضربات ناشی از جسم سخت بوده است. آقای سلطانی هم تازه پرونده بهنود را به دست گرفته بود که خودش به زندان محکوم شد. الان پرونده در دست وکیل دیگری است. ماموران آگاهی گفتند که ما متوجه شدیم که کار نیروهای امنیتی و لباس شخصی ها و بسیجی ها بوده اما کاری از دستمان بر نمی آید و نمی گذارند جلوتر از این برویم. باز من از همینجا از ماموران آگاهی تشکر می کنم که حداقل تا همینجا هم ما را یاری کردند."

وی از آخرین دیدار و گفتگو با فرزندش می گوید: "به من گفت مامان پارسال چهارشنبه سوری نرفتم امسال می خواهم بروم آخر سال است و نزدیک عید. گفتم وضعیت بیرون خیلی خراب است. گفت نه ما که جز شادی کاری نمی کنیم خودمان پلیس خودمان هستیم. گفت زود برمی گردم حتی ساعت ده با هم صحبت کردیم گفت دارد به سمت خانه می آید اما دیگر همدیگر را ندیدیم..."

خانم گلستانی می افزاید: " بهنود پسر بزرگم بود متولد هفتاد و یک. او خیلی باهوش و تیز بود، اهل مطالعه و ورزش بود. تازه در کنکور سراسری رشته مکانیک قبول شده بود. وقتی دانشگاه قبول شد خیلی تغییر کرد و پخته شده بود به خودم افتخار می کردم و خدا را شکر می کردم که توانستم بچه خوبی تحویل جامعه بدهم اما دست ظلم و جور نگذاشت که به جامعه اش خدمت کند. الان هم سرم را بالا می گیریم و افتخار می کنم که پسر بزرگم در مسیر بزرگی به شهادت رسیده است و پرده از جنایت و خیانت اینها برداشته است. شاید شهادت امثال بهنود باعث آگاهی دیگران شود تا مسیر خودشان را درست انتخاب کنند. همه مسائل را خیلی خوب می فهمید .اتفاقا همین دیشب به پدرش می گفتم ای کاش بچه ام همه چیز را نمی فهمید گفت اگر قرار باشد که جوانان نفهمند که وضعیت درست نمی شود. بچه من در سن هجده سالگی می گفت که "مامان آزادی بها دارد و بهای آن خون است. این قذافی رئیس جمهور لیبی که اینهمه کشتار می کند طبیعی است که مردم باید برای سرنگونی او و آزادی بها دهند آزادی که همینطوری به دست نمی آید." حتی برای شهادت محمد مختاری این حرفها را می زد و می گفت مامان اینها طبیعی است باید این مسیر طی شود تا به آزادی برسیم."

او با اشاره به خاطره بهنود بیان می کند: "بهترین خاطره و بهترین روز برای من، روز تولد بهنود و قبولیش در کنکور سراسری و ورودش به دانشگاه بود. خاطرم هست با هم رفتیم دانشگاه تا ثبت نام کند. نمی دانید آن روز چه روز قشنگی برای ما بود. به رشته اش هم خیلی علاقه داشت و در مورد رشته و آینده اش حرف می زد با من از محیط دانشگاه می گفت ما با هم خیلی روابط خوبی داشتیم مدام از دانشگاه و اتفاقات آنجا می گفت و ناراحت بود که چرا محیط دانشگاه باید اینطور باشد. من عاشق پسرم بودم بعد از او انگار مرده ام بیشتر مادر شهدا مثل کریم بیگی، اعرابی ... همه شان داغون شده اند فقط به امید تغییر و اصلاح زنده ایم و مطمئن هستیم خون بچه هایمان بی ثمر نمی ماند. ما تا آخر ادامه می دهیم این پرونده باید باز بماند و باز خواهد ماند. تا زمانیکه قاتل بچه یمان پیدا نشود و نگویند که جرم او چه بوده دست نمی کشیم. به ما گفتند اگر نهایت مشخص نشد به شما دیه می دهیم ، پدرش هم جواب داد ما دیه نمی خواهیم اگر میلیاردها تومان هم دیه بدهید برای ما بهنود نمی شود ما پیگیری می کنیم که برای جوان دیگری این جنایت پیش نیاید و به خدا واگذار می کنیم که جوابشان را دهند. از هیچ چیز هم نمی ترسیم و تا آخر ایستاده ایم. خداوند هم قول داده وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ خونی که به ناحق ریخته شود انتقامش را خدا می گیرد. اینها با مردم می جنگند با خدا که نمی توانند بجنگند."

پدر بهنود هم در پایان تاکید می کند: "این کشتار یکجا باید قطع شود. ما اهل انتقام گیری نیستیم اما باید مشخص شود آمرین چه کسانی هستند؟ تا کی می خواهند کتمان کنند؟ تا کی می توانند به مردم دروغ بگویند؟ آیا برای همیشه می شود به مردم دروغ گفت؟ تاریخ گواه است که نمی شود. ما هم به خدا توکل می کنیم و وظیفه خودمان را انجام می دهیم و قطعا خداوند یاری دهنده همه کسانی که مظلوم هستند و پایداری می کنند است، ان تنصروا اللّه ينصركم . نباید درجا بزنیم باید سعه صدر و استقامت داشته باشیم و برای طلب حق پیگیری کنیم. قطعا اطلاع رسانی و مصاحبه هم در این مسیر تاثیرگذار است. چه رسانه ها، چه خانواده ها و همه مردم باید در این مسیر تلاش کنند. نشر آگاهی هم وظیفه شما است خداوند به نون و القلم قسم خورده و به حق همان قلم شما باید حق مطلب را ادا کنید. من مطمئن هستم که روزی به آزادی خواهیم رسید زیرا همیشه نمی شود به مردم دروغ گفت و حقیقت را خفه کرد."

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

یاسر یوسف زاده دستگیر شد


صبح داشت تو شهر خرید میکرد، الان تو انفرادی یا زیر کابل داره فکر میکنه 
منبع: جنبش سبز بابل

نامش ندا بود



شنبه بود، روز قبلش یه رهبری تبعاتِ حضور در خیابون و از رو دوشِ خودش به قولی رسما برداشته بود، 
تــــــــــــــَخ. . . .
دختری که سوم بهمن به دنیا اومد و شنبه خونین رفت هدف داشت، 
داد میزدن ندا بمون، گفت نه
گفت بمونم چی رو ببینم؟ اشک رو گونه های مادر سهراب؟ 
فروختن شناسنامه برا رای به قیمت ۱۰۰ هزار تومن؟
بی حوصلگی مردم از ادامه راه؟
بذار برم، خیلی خستم از دنیا

ندا بمون

تولد نداست. . . .