Powered By Blogger

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

تقدیم به بهنود رمضانی که آوای صدایش بر جان هایمان جاودانه شد



تقدیم به بهنود رمضانی که آوای صدایش بر جان هایمان جاودانه شد

برادرم تولدت مبارک

چند روز است که مدام کارت دعوت تولد برایم می فرستند. مثل همه ی نامه ها و کارت ها باز می کنم، نگاه می کنم، می خوانم. از اول، دوباره، این بار چند باره، پشت سر هم می خوانم و می خوانم و می خوانم. سطور کارت جلوی چشمانم رژه می روند. اما صورت صاحب جشن؟ نمی دانم چرا فکر می کنم آشناست اما صاحب جشن گم شده، شبی از خانه رفته و دیگر هیچ وقت بازنگشته، چشمان صاحب جشن انگار بسته شده. صاحب جشن دیگر در چشم های دوربین نمی کند و نمی خندد، صاحب جشن دیگر زخمه ای بر دل تنگ خودش و سازش نمی زند و آواز شورانگیز سر نمی دهد، آخ صاحب جشن...

سرم داغ می شود، در پاکت را می بندم و به گوشه ای پرتابش می کنم اما دلم تاب نمی دهد و باز هم نگاهش می کنم، به چشمان خندان و لرزان صاحب جشن زل می زنم. دلم هری می ریزد، انگار از بلندای بلندی به قعر دره ای سقوط می کنم. این بار دیگر چاره ای ندارم باید کاری کنم، آخر چشمانم بس که خیره به دعوت نامه و چشم ها ماند، بی فروغ شد. در پاکت را می بندم و می گذارم همچون بقیه ی دعوت نامه ها، بقیه ی چشم ها، همچون بقیه ی نگاه ها در گوشه ی دل پردردم چمباتمه بزند، تا به ابد و برای همیشه.

به ماندن در دلم بسنده نمی کند، چشمانش بدجوری ازم دل ربایی می کنند و این بار من هم مدهوش می شوم از غمزه ی آن نگاه ها، هر طور هم سعی می کنم از شیطنت شان فرار کنم نمی توانم و در نهایت بازی را می بازم، دلم را هم. انگار او هم داستان دل نازکم را می داند. ردپای چشمانش می ماند روی دلم، روی چشمان ترم، روی گونه هایم.

می نشینم روبرویش، شش دونگ حواسم جمع. شروع می کند به صحبت کردن؛ از روزهای تلاش و شب های بی خوابی، از امید های دیروز و حسرت های فردا، از درس فیزیک که عاشقش بود و باور قبولی دانشگاه، از نت های موسیقی و دست های نرم و گرمش بر گیتار و پیانو، از تمام اینها می گوید. آن قدر می گوید و می گوید که گذر زمان را بر گردی ساعت حس نمی کنم. می پرسد خسته نشدی؟ می گویم نه، هر چه دلت خواست بگو. می گوید: آخر چشمانت؟ می گویم: بگو، فقط دوست دارم بشنوم. دوباره از یکی بود یکی نبود شروع می کند و می گوید؛ از فوت شمع تولد و روزهای خوش کودکی، از خوشحالی اش با دیدن اسمش در روزنامه، از روزهای خوابگاه و دانشگاه و دوستانش، از دلتنگی شب های پاییزی در شهری غریب می گوید. می پرم میان کلامش و می گویم این یکی را خوب می فهمم. می خندد و نظر بازی می کند با آن نگاه های آتشین و من آب می شوم، نمی فهمم از فریب آن نگاه هاست یا از یادآوری روزهای پاییزی غربت خودم. می گوید حواست با من نیست، می گویم هست، اصلاً همه ی وجودم با توست. باز هم می خندد و این بار من می سوزم. آن قدر از روزهای خوب دانشگاه می گوید و می گوید تا می رسد به برادر کوچکتر و شیطنت هایش، همه ی وجودم پر از عشق کودکی می شود. می رسد به پدر و مادر و دلتنگی هایشان، یهو قلبم شروع می کند به تند طپیدن، احساس می کنم تحمل شنیدن اینها را دیگر ندارم. کاش می گفتم بس کن، دیگر نمی خواهم بشنوم اما در میان طلایی نگاهش قفل شده بودم. می گوید حواست با من نیست، می گویم هست، اصلاً همه ی وجودم با توست.

از مادر می گوید از آن شب، از سه شنبه ای که هیچ وقت به چهار شنبه نرسید، از سه شنبه ای که رفت و او را با خود برد و سیاهی اش ماند برای دیگران، از گریه های مادر می گوید و شانه های پدر که سعی می کردند در سکوت بالا و پایین بروند تا به غرور مردانه اش بر نخورد، اما باز هم از مادر می گوید که دلش پر می کشید برای آخرین وداع تا آغوش گرم مادرانه اش را برایش باز کند اما دلش تاب نداد و حسرت گرمای آغوش ماند برای روسیاهی گرگ های این شهر درندشت. می گفت و می گفت، از مادر می گفت و من آب می شدم و آب می شدم. از دل پردرد مادر می گفت، از اینکه دلش تنگ اوست، از اینکه مادر هر روز دست هایش را به سویش دراز می کند اما دست های او به آن دست های پردرد نمی رسند. آن قدر از مادر می گوید و می گوید تا دیگر از من چیزی باقی نمی ماند، همه ی وجودم آب می شود و به زیر زمین می رود. می گوید، حواست با من نیست هنوز پدر مانده، تو دیدی پدر چه کشید لحظه ی آخر؟ تو دیدی پدر تا شد وقتی پاره پاره شده ام را دید؟ تو دیدی پدر چگونه پیر شد؟ تو دیدی نم چشمان مات زده اش را؟ چیزی از من نمانده بود تا پاسخی دهم. ساکت نگاهش می کنم. می خندد، حواست با من نیست، می خندم، همه ی وجودم با توست. منتظر بودم بگوید از زخم ها و دردها، چوب ها و ضربه ها، منتظر بودم بگوید از قلب پاره پاره، روح تکه تکه، منتظر بودم بگوید از پیکر تب دار و خونین اش اما هیچ نگفت. هر چه گفت از دوری بود و دلتنگی، از مادر بود و دل داغ دیده اش، از پدر بود و شانه های لرزانش، از برادر کوچکتر بود که کودکی اش را به دست باد سپرده بود و زود بزرگ شده بود. می خندد، حواست با من نیست، می خندم، همه ی وجودم با توست...

28/6/90