Powered By Blogger

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

٢٨صفر

٢٨ صفر هميشه روز خاطره انگيزي بود, از شب قبلش پسر خاله ها پسر دايي دختر دايي ها همه ميرفتيم خونه مادر بزرگ كه فرداش شعله زرد و هم بزنيم, ولي اون دور هم بودن واسه ما مهم بود/ اون تو سالن خوابيدنا و تا صبح بيدار موندنا....
مادر جون و بابابزرگ چندين ساله فوت شدن ديگه مهربونياي مادرجون و غرور بي مثال بابابزرگ و نداريم ما, اون ٢تا عاشق به فاصله ٧ ماه از پيش ما رفتن.....
دايي يه سال اشپزيو تو اون خونه تقبل كرد ولي بعد از اون كه خونه خاطره هاي مارو خريد و اجاره داد ديگه اونجا پخت نكرديم, مادر بزرگوار ما از اون سال پخت شعله زرد و شروع كرد,
خاله و دايي وسايل ميدن واسه پخت ولي از دور هم بودناي مثل اون موقع ديگه خبري نيس.
پ.ن: خدا كنه بعدن خبري بشه
پ.ن:يادم رفت
پ.ن:اين سري تولد پسر داييم خونه مادرجون بود,تو سالن حتي جاي تابلو ها هم عوض نشده بود! تو مهموني جاي نگاه كردن ادماش داشتم درو ديوارارو نگاه ميكردم.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر